یه روزی یکی یه جایی یه جعبه سنگینی که از یه عالمه طلا ساخته شده بود
رو برمیداره
هی نمیتونه هی برمیداره
هی برمیداره اما نمیتونه
هی هی هی هی اما نمیتونه
چون جعبه سنگین بوده
نه
چون جعبه از طلا بوده
آخرش کمرش میشکنه