از هر سمتی میرم دارم بر میگردم

از هرسمتی هم بر میگردم, دارم میرم. مشکل اینجاس, چرا اصلا عجیب نیس تا یکم گم بشم ؟

از هر سمتی میرم دارم بر میگردم

از هرسمتی هم بر میگردم, دارم میرم. مشکل اینجاس, چرا اصلا عجیب نیس تا یکم گم بشم ؟

بی تو...

چه زیباست به یاد تو با چشمهای خسته گریستن چه زیباست همیشه در تنهایی تو را حس کردن چه زیباست در خیال با تو زندگی کردن عزیزم نام تو بر قلبم خالکوبی شده تا فراموشت نکنم . نازنین من همچون نفس کشیدن تو را بخاطر می سپارم. یک روزه دیگه هم بدون تو گذشت...

هام هام!

بی حالم دیه....

حوصلم سر رفته...یه حالته کرخنگی{درسته}دارم....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

حالم ندارم  بحرفم...

.

.

.

....................................................هام هام..............................!

خلاصه اینجوریاس!

آره دیه گند زدم تو اون وبه...

من تا جایی که یادم میومد وبای دوستانو دوباره گزاشتم...اگر احیانا کسی جا مونده منو مطلع کنین...تورو خدا اگه کسی جا مونده ناراحت نشه ها......









هه...این همه چیز میز نوشته بودما...

حالا بعدا میگم چه سوتی دادم...



هه..






این چهل روز به ما.بی تو چهل سال گذشت/ من چه گویم که چه ها شد.به چه منوال گذشت...



                             یا حسین...اگه اشکی بود مارم دعا کنین.








فعلا هام هام!

داستان ـ‌رابطه ی ما{۱}

خب...خانوم نوشتن منم فارسیش کردم میزارم رو وب...ولی چندتا نکته:1*شارا یعنی من2*درباره هیچی زود قضاوت نکنین...هنوز تموم نشده...دیه همین...بسم ا...

از عشقمون نوشتی منم دلم خاست بنویسم از زبونه خودم...25آذر بود...دمه در بودم تا سرویس بیاد دنبالم...2دبیرستان بودم...دیدم یه دختری وسایله اسکیشو برداشته داره میره...گفتم عجبا...چه دله خوشی داری...من میرم مدرسه...اینم میره حالشو میکنه...زیره پام علف سبز شد تا سرویسم بیاد.خوش قول بود...بالاخره تسلیم شدم اومدم بالا...به مامانم گفتم زنگ بزنه ببینه کدوم گوریه!!!از درسم عقب افتادم...مامانم زنگید آقاهه با صدای خابالود گفت خانوم امروز تعطیله...دیروز انتخابات بوده...میخان آرا رو بشمرن...اونروز اولین باری بود که رای میدادم... و حس میکردم بزرگ شدم....من گفتم باورم نمیشه...زدم شبکه خبر مامانم رفت خابید حوصلم سر رفت کانکت شدم بیکار و علاف بودم...بی هیچ هدف...رفتم تو روما گفتم مسخره بازی در بیارم...میدوننین که وقتی با آیدی دختر برین چی میشه؟؟؟همینطوری شد...برا خودم خوش بودمو سر به سره همه میزاشتمو اینا...تا اینکه یه آیدی اومد بالا...آیدیش عجیب غریب بود نمیدونستم دختره یا پسر...از اون روم خسته شدم اومدم بیرون...پی ام داد کجا رفتی؟گفتم خسته شدم...و شروع کردیم چت کردن با هم.گفت اسمم لادنه22سالمه و اینا با هم چنتا روم رفتیمو دسته آخر خسته شدیمو با هم چت کردیم...ساعت 9صبح بود...کفت یه داداش دارم الان از خاب پا شدم بیا باهاش چت کن...گفتم من چی کاره داداشت دارم نیمخام...گف بیا و اینا...پس زمینه ی صفحه عوض شد...قلبو اینا...رنگه نوشته هاشم قرمز شد...گفتم اوه اوه ازین عقده ای هاس...باهش حرف زدم یادم نیس چی گفت...اسمشو گفتو اینا گف همسنه منه او اینا...اتفاقه خاصه دیکه ای نیوفتادو خدافقطی کردیم تموم شد...چند بار دیگه لادن با من حرف زد...بعضی وقتا هم داداشش..داداشه با مزه ای داشت...شوخ طبع بود و من ازین آدمای شوخ طبع خوشم میومد...یادمه یه بار و،یس داد...امد بالا حرف زد...از صداش ترسیدم...خیلی بزرگونه بود...آخه من پسره همسنه خودم دورو برم نیستو نبوده بدونم چه جوریه...با هم از مسائل مختلف میحرفیدیم...کار رسید به عشقو اینا...گفتم بیشتره انسان ها به عشق پاکو اینا نمیرسن...روابط دختر و پسر خیلی مسخره شده و اینا...یادمه خیلی بد بینانه حرف زدم...طوری که گفببین به عشق اعتقاد داری یا نه...گفتم دارم...گف معنیه آیدیه من به زبونه سرخ پوستی میشه عشقو اینا...روزا گذشت...و منو این خاهر و برادر بیشتر با هم چت میکردیم...و فقط چت میکردیمو میخندیدیم و اوقاتمونو پر میکردیم...امتحانای ترم شروع شده بود...ساعت 10 بود...به خودم اومدم دیدم یه حس عجیبی تومه...اصلا علاقه و عشقو اینا نبود ...نه حسه جالبی بود...فقط همین...یه جورایی دیدم دوس دارم آن باشم ببینم اونا هستن یا نه...به نظرم آدمای جالبی بودن فقط همین...اون پسر که حالا من بهش میگم{شارا}*اسمش این نیستا*بیشتره اوقات آن بود......درست مثله من...و ما با هم از امتحانامون باهم حرف زدیم...اونم مثه من تجربی بود...حدودای اسفند بود اگه اشتباه نکنم...اینقدر با هم چت کرده بودیم که اخلاقایه هم و زبونه هم دستمون اومده بود...طوری که بیشتره فکرای همه میخوندیمو اسمشو گزاشته بودیم تله پاتی و کلی حال میکردیم که تله پاتی داریم...
من اسممو بهش نگفته بودم...یعنی اشتباه گفته بودم...و ازین بابت یه جور عذاب وجدان داشتمیه بار لادن آن شد...احوال برادرشو پرسیدم..گف با عرق خوری آشنا هستی؟گفتم نه....گف بهش میکن عرق سگی...گفتم خب؟ گفت برادرم یه باز ازونا خورده...بعد هم حالش بد شده و فقط اسمه تورو صدا میکرده...گفت برادرم خیلی از تو تاثییر گرفته و تا حالا با هیچ دختری اینقدر نبوده و اینا...یهو تمامه افکاره پاکم در موردش بهم ریخت...واقعا فکر نمیکردم همچین کسی باشه...نمیدونم خیلی معصوم تر ازین بودم که ذره ای به حرفاش شک کنم ولی پیشه خودم تکرار میکردم:از من تاثییر گرفته؟اسمه منو صدا میکرده؟تا حالا با هیچ دختری اینقدر نبوده؟نمیدونم چرا برام جالب بود شارا فقط برام جالب بود...کسی بود که باهاش میگفتمو میخندیدم...که فهمیدم انگار تهه دلم کم وابستش شدم...به خودم گفتم بهش میگم...حتما بهش میگم این چه کاره بدیه و نمیزارم دیگه این کارو کنه...خیلی دوس داشتم وقتی چیزیو میدونم به بقیه هم اطلاع بدم...وظیفه ی خودم میدونستم...خیلی دوس داشتم کمکش کنم که دیگه این چیزارو نخوره...یه معلم دینی داشتیم...حرفه مشروبو اینا شد...گفت حدیث داریم کسی که مشروب خورده حتی اگه خیلی توبه کنه و اینا و آدمه خوبیم بشه نمیتونه از آبه کوثر بخوره...خیلی ناراحت شدم...خیلی..تا امروزم اینو بهش نگفتم...اون موقع بود که واقعا خواستم کمکش کنم...واقعا هدف قرارش دادم که لااقل به جایی برسونمش که خودم هستم...منم خیلی گناه کار بودمو هستم....خیلی...خدامو خوب عبادت نکرده بودم...اما دیگه الکل و اینا رو نمیخوردم!حجابمم رعایت میکردم...یه بار بهش گفتم خیلی حسه خوبی دارم که همونایی رو میخونی که من میخونم...یه جوری حرفیدو قضییرو ماستمالی کرد...برام عجیب بود...یه بار بحثه تولد و اینا شد فک کنم...درست جوابمو نداد باز پیچوند...تا این که یه روز آن شد و گفت:نمیدوم به چه جراتی سلام کنم..یا یه همچین چیزی!گفتم وا؟چطور؟گفت ااا؟آف هام نرسیده؟گفتم نه...گفت شاید خدا خواسته اینقدر اعترافم سخت باشه و وقتی آنی همشو بگم و شروع کرد به پیست کردنه آف هایی که گزاشته بود...توش نوشته بود من دو دبیرستان نیستم...اوله دبیرستانم...گفت برا گفتنه این استخاره کردم...من!...شارا!...استخاره کردم و جوابش یه چیزایی تو مایه های_ ممتنع اومد و من تصمیم گرفتم راستشو بگم...اینا خلاصه ی مطالبش بود...بعد هم مجبور شدیم دی سی شیم...من بهت زده بودم...واقعا...نمیدونم چجوری بگم...تمامه تصوراتم ازش به هم ریخته بود...میخاستم خودمو تخلیه کنم...دفترمو باز کردمو شروع کردم به نوشتنه متنی که مخاطبش اون بود...هنوزم دارمش...همینطور نوشتمو نوشتم...تو نوشته هام به چیزایه خوبی رسیدم...اینکه چه قدر عالیه که گفتیو ساختمانی که قراره ساخته شه از اولکج باشه بد میشه و اینا...دستم درد گرفت اینقدر نوشتم...خالی شدم و دیدم از دستش ناراحت نیستم اما نمیتونم بگم تصوراتم ازش بهم نریخت...ریخت...اما نه همش...از بنیان نه...ولی حس میکردم ازین به بعد اگه باهاش چت کنم نمیتونم همون دختره قبلی باشم...آها!اسممو سحر فرض کنین! نمیتونم همون سحره قبلی باشم...
2شنبه بودجکعه شب اینارو به من گفته بود...آن شد...آن بودم...گفت میخام بگی که بازم باهام چت میکنی یا نه...گفتم معلومه که میکنم...تا قبل از اینکه بگه شک داشتم...اما انگار دستام ماله خودم نبود و اینطوری تایپ میکرد و منم ناراضی نبودم...گفت سیاه پوشیدم...ریش گزاششتم ...ئوستام گفتن چرا اینطوری شدی؟گفتم تویه کما هستم...تا تو جوابمو بدی...گفت یه سوال گفتم بگو گفت تصورت نسبت بهم فرق کرده یا نه؟فکر مردم به چیزایی که تو دفترمنوشته بودم...آره فرق کرده بود...اما نگفتم آره ...گفتم نه...اصلا...
خودمم نمیدونم چرا؟ناراضیم نبودم...بعد من یه سوال پرسیدم...گفتم برا این که دیگه رابطمون صادقانه ی صادقانه باشه چیزه دیگه ای نیست که بخای بگی...گفت نه...و بعدش همه چی عادی شد...دیگه همون شارای قبلی شد....واقعا ک.چیکتر بودنه 6ماهشو احساس نمیکردم...آخرای اسفند بود...و ما همچنان تو کاره رد و بدل فکرامون از راهه تله پاتی بودیم...من که اورم شده بود واقعا ما میتونستیم!اونم همینطور...شایدم واقعا میتونستیم...نمیدونم...من خیلی بچه بودم...یادمه عذاب وجدانه اینکه اسمم سحر نیست از وقتی اون راستشو گفته بود بیشتر شده بود...از خدا خواستم که ساعته 9شب که ساعتی بودکه قرار گزاشته بودیم تله پاتی داشته باشیم اسمه منو به گوشه اون برسونه...خودش اینارو نمیدونه...!
بس که خنده داره!!!!!!!!!خودم الان ازین خیالاتی بدنه خودم خندم میگیره...و چه قدر هم حس میکردم این اتفاق میوفته...فک کنم ح.صلتون سر رفت...من نمیتونم از جزییات صرف نظر کنم...شرمنده...

تمام....


خوب این داستان رابطه ی ما{1}بود به بیانه خانوم جونم...تا بقیشو بنویسه دیه...
هام هام!

ااااااااااااااااااااااااااه.............................

من کودکه دوسالم....

به طرزه فجیهی{یا فجیحی}سوتی دادم....مجبور شدم حذفش کنم...

این وبمه...

بازم ببخشید!